بر روی پلاکم حک شده است: در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون، یاد شلمچه، یاد فکه، یاد مجنون... آری. این پلاک تنها یادگار من است از آن سفر روحانی و دهلاویه ... محل شهادت شهید دکتر مصطفی چمران... همو که بزرگ مردی بود با شجاعتی ستودنی و تبع و روحی بلند... «خدایا، دردمندم، روحم از شدت درد می سوزد... قلبم می جوشد... احساسم شعله می کشد... و بند بند وجود از شدت در سیحه می زند... سال 1311 شمسی درویشی سراپا برهنه از وادی عدم به صحرای وجود قدم گذارد که نامش مصطفی بود... مصطفی یک سال در قم ماند و سپس همراه خانواده زحمتکش خود عازم تهران شد... او در کنار خانواده اش در جنوب شهر تهران سکنی گزید... کودکی بود گوشه گیر و نوجوانی بود در اندیشه دائم. گریزان از جمعیت ها و شلوغیها... در خاطراتش می نویسد: حدیث پر فراز و نشیب زندگانی او مفصل است. همیشه در جایی بود که رنج بود،درد بود،.کار و مسئولیت و مشکل بود، هرکجا خطر بود حاضر بود. در میان تظاهرات سخت در برابر رگبار گلوله ها، در برابر تانکها در برابر خطرناکترین مسئولیت ها همیشه به استقبال خطر می رفت و خود را در معرض خطر قرار می داد تا دوستان را نجات بخشد. از جشن و شادی گریزان بود. خوش داشت شادی ها و جشن ها را برای دیگران بگذار و سهم خود را از غم و درد برگیرد و اگر بر اثر ضرورت به جشنی می رفت افسرده و ناراحت بود زیرا به درد انسانها فکر می کرد که در غم و درد می سوختند و در جشن شرکت نداشتند... چطور ممکن بود خوش باشد آنجا که دردمندانی رنج می بردند و در آتش درد می سوختند؟ «من در آمریکا زندگی خوشی داشتم و از همه نوع امکانات برخوردار بودم ولی همه لذات آمریکا را سه طلاقه کردم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومین و مستضعفین زندگی کنم. با فقر و محرومیت آنها آغشته شوم. قلب خود را برای دردها و غم های این دلشکستگان باز کنم. دائما در خطر مرگ زیر بمبارانهای اسرائیل به سر آورم و لذت خود را در آب دیده قرار دهم. تنها آسمان را در سکوت و ظلمت شب پناهگاه آه های سوزان خود کنم. به طور مختصر اگر نمی توانم این مظلومین داغ دیده را کمکی کنم، لااقل در میان آنها باشم. مثل آنها زندگی کنم و دردها و غمهای آنها را بر قلب خود بپذیرم... میخواستم که در این دنیا، با سرمایه داران و ستمگران محشور نباشم و در جو آنها نفس نکشم، از تمتعات حیات آنها محذوذ نشوم و علم و دانش خود را در قبال پول و زندگی و لذت خوش به آنها نفروشم...» هنگامی که عازم نقطهء وصال یار بود، زمانیکه میخواست در افق خونین ظهر دهلاویه غروب کند و به ملکوت اعلا بپیوندد. عشقبازی زیبایی کرده است... وداعی عارفانه با حیات... «...ای پاهای من، میدانم شما چابکید، میدانم که در همهء مسابقه ها گوی سبقت از تمام رقیبان ربوده اید... میدانم فداکارید، میدانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید. اما من آرزویی بزرگتر دارم.. من میخواهم شما به بلندی طبع بلندم به حرکت در آیید. به قدت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیم ها و طرح هایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطهء دلخواه برسانید. در این لحظات آخر عمر، آبروی مرا حفظ کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم. آرامش ابدی، دیگر به شما زحمت نخواهم داد، دیگر شما را استثمار نخواهم کرد... آرام و آسوده برای همیشه در بستر نرم خاک آسوده خواهید بود. اما، اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم، لحظات لقای پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد...»
گاهی به دست میگیرمش و یاد تنها سفرم به کربلای جنوب در دلم زنده می شود... دلم تنگ می شود برای آن ایام... و می سوزد قلبم. غبطه می خورم به حال کسانی که هم اکنون در آن سرزمین نور قدم می گذارند و نفس می کشند.
خدایا تو مرا اشک کردی که همچون باران بر نمکزار انسان ببارم... تو مرا فریاد کردی که همچون رعد در میان طوفان حوادث بغرّم... تو مرا درد و غم کردی تا همنشین محرومین و دل شکستگان باشم... تو مرا عشق کردی تا در قلبهای عشّاق بسوزم... تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم.
خدایا، تار و پود وجود مرا با غم سرشتی، تو مرا به آتش عشق سوختی، در کوره غم گداختی، در طوفان حوادث ساختی و پرداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.
خدایا؛ دل غمزده دردمندم آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد، تا از این غربتکده ی سیاه ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد و در عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد.»
«ماه رمضان بود، روزی یک تومان پول به من می دادند تا نان برای افطاری بخرم، بعد از ظهر در مسجد فقیری به من مراجعه کرد و فقر و ناچیزی خود را گفت و من تنها پولم را به آن دادم و موقع افطار بدون نان به خانه رفتم و کتک مفصلی خورد و نگفتم که پول را به فقیر داده ام. نمیخواستم حتی در غیاب او منتی بگذارم. و خوش داشتم که جز خدایم کسی نداند.»